ای مرغک پرشکسته، آزادی ما آهوی به خون نشسته، آزادی ما
خصمان به سرت ببین چه ها آوردند آزادی ای خجسته آزادی ما
هزار روز از رحلت بزرگمرد آزاده، اسطوره صبر و استواری،آیت الله العظمی منتظری گذشت. روحش شاد. بر ما باد صبوری بر فقدانش، و تلاش برای ادامه راهش.
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر«جوانان» را ورق می زد
برای که بی خود های و هوی می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری را نشان می داد
با خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت:
«یک با یک برابر است…»
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید بپا خیزد
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند.
و او پرسید:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز
یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد:
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود…
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود…
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟
معلم ناله آسا گفت::
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست…
(خسرو گلسرخی)
شاهکاری از ناصر برفرازی
گیرم که ساقه هامان با ضربه های تبر هاتان زخم دار است ! با ریشه چه می کنید؟
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخههای شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش بحال روزگار
خوش بحال چشمهها و دشتها
خوش بحال دانهها و سبزهها
خوش بحال غنچههای نیمهباز
خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بحال جام لبریز از شراب
خوش بحال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی بکام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل وسبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است؛
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ …
فریدون مشیری
درشکفتن جشن نوروز برای دوستان در همه ی سال سر سبزی
جاودان وشادی ،اندیشه ای پویا و آزادی و برخورداری از همه نعمتهای خدادادی
آرزومندم.
پیشاپیش عید نوروز مبارک.
نوروزتان سبز و خرم باد.
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم
کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی آنقدر مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را . . .
دکتر علی شریعتی
چو نمرود را موری از پا فکند
به تیغ و سپاهت دگر دل مبند
مپندار خاشاک و خس راحقیر
ویا میکروب را چنین کم مگیر
نباشد خردمند ، گردن فراز
زهشدار خاشاک و خس بی نیاز
خردمند ، اندرز گیرد ز مور
از آن پیش کو را در آرد به گور
سراسر بکاری اگر بذر باد
تورا خرمنی غیر توفان مباد
چو برخاست توفان خاشاک و خس
نباشد تو را هیچ فریادرس
مپندار توفان شود رام تو
شود باز ایام بر کام تو
خس و مور وبادند در کار خویش
تو نیز ای عجب گرم کردار خویش !
به غفلت سپاری همی روزگار
ندانی چه سخت است انجام کار
سرا پا زبان بودی و ما خموش
کنون باش اما تو یک چند گوش
دگرگون شود حال دوران ، بسی
بسا بر تو یابد تسلط خسی
زدی تیشه برریشه ی ملک و دین
فشاندی به میهن همه بذر کین
چه خون ها به فتوای تو ریخته
چه سرها که بردار آویخته
چه سرو و صنوبر ، چه شمشادها
فکندند بر خاک ، جلادها
به حلقوم حق ریخته سرب داغ
چه گل ها سپرده به باد ، باغ ، باغ
به زنجیر ، نیکان هزاران هزار
رها لیک در شهر ، سگ های هار
عدالت شده بی پناه و غریب
ستم ، یکه تاز فراز و نشیب
دروغ و فریب آن چنان یافت جاه
که شد راستی نزد قاضی گناه
خرد همچو سرگین شده پایمال
به نزد تو جهل است عین کمال
گریبان دانش دریدی چنان
که آواره گشتند فرزانگان
به حکم تو اوباش ، آقا شدند
به مسند نشستند و بالا شدند
دریدند و خوردند و اندوختند
شکستند و ویرانه را سوختند
به تاراج بردند این رهزنان
زناموس تا جان و ایمان و نان
به دست اراذل فتاده وطن
چو گوهر به منقار زاغ و زغن
خلایق به تنگ آمده از ستم
نداری تو جز بهر خود هیچ غم!
فغان زین همه ظلم وبیداد ، آه
شب است و حصار و دل قتل گاه
***
که اکنون رسیده است روز حساب
قلم توتم من است ، توتم ماست ، به قلمم سوگند ، به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند ، به رشحه ی خونی که از زبانش می تراود سوگند ، به ضجه های دردی که از سینه اش بر می آید سوگند...
که توتم مقدسم را نمی فروشم ، نمی کشم ، گوشت و خونش را نمی خورم ، به دست زورش تسلیم نمی کنم ، به کیسه زرش نمی بخشم ، به سر انگشت تزویرش نمی سپارم
دستم را قلم می کنم و قلمم را از دست نمی گذارم ، چشم هایم را کور می کنم ، گوشهایم را کر می کنم ، پاهایم را می شکنم ، انگشتم را بند بند می برم ، سینه ام را می شکافم ، قلبم را می کشم ، حتی زبانم را می برم و لبم را می دوزم....
اما قلمم را به بیگانه نمی دهم
به جان او سوگند که جان را فدیه اش می کنم ، اسماعیلم را قربانیش می کنم ، به خون سیاه او سوگند که در غدیر خون سرخم غوطه می خورم ، به فرمان او ، هر جا مرا بخواند ، هر جا مرا براند، در طاعتش درنگ نمی کنم.
قلم توتم من است ، امانت روح القدس من است ، ودیعه مریم پاک من است ، صلیب مقدس من است ، در وفای او ، اسیر قیصر نمی شوم ، زرخرید یهود نمی شوم ، تسلیم فریسان نمی شوم.
بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم به صلیبم کشند ، به چهار میخم کوبند ، تا او که استوانه حیاتم بوده است ، صلیب مرگم شود ، شاهد رسالتم گردد ، گواه شهادتم باشد تا خدا ببیند که به نامجویی ، بر قلمم بالا نرفته ام ، تا خلق بداند که به کامجویی بر سفره گوشت حرام توتمم ننشته ام.....
...... هر کسی را ، هر قبیله ای را توتمی است ؛ توتم من ، توتم قبیله من قلم است.
قلم زبان خدا است ، قلم امانت آدم است ، قلم ودیعه عشق است ، هر کسی توتمی دارد
و قلم توتم من است
و قلم توتم ما است.
« دکتر علی شریعتی »