قلم سبز

.Green Isn't just Another Color. It's LIFE

قلم سبز

.Green Isn't just Another Color. It's LIFE

ببین آفتاب لب بام را


چو نمرود را موری از پا فکند        

به تیغ و سپاهت دگر دل مبند

مپندار خاشاک و خس راحقیر

ویا میکروب را چنین کم مگیر


نباشد خردمند ، گردن فراز
زهشدار خاشاک و خس بی نیاز

خردمند ، اندرز گیرد ز مور

از آن پیش کو را در آرد به گور

سراسر بکاری اگر بذر باد

تورا خرمنی غیر توفان مباد

چو برخاست توفان خاشاک و خس

نباشد تو را هیچ فریادرس

مپندار توفان شود رام تو

شود باز ایام بر کام تو

خس و مور وبادند در کار خویش

تو نیز ای عجب گرم کردار خویش !

به غفلت سپاری همی روزگار

ندانی چه سخت است انجام کار

سرا پا زبان بودی و ما خموش

کنون باش اما تو یک چند گوش

دگرگون شود حال دوران ، بسی

بسا بر تو یابد تسلط خسی

زدی تیشه برریشه ی ملک و دین

فشاندی به میهن همه بذر کین

چه خون ها به فتوای تو ریخته

چه سرها که بردار آویخته

چه سرو و صنوبر ، چه شمشادها

فکندند بر خاک ، جلادها

به حلقوم حق ریخته سرب داغ

چه گل ها سپرده به باد ، باغ ، باغ

به زنجیر ، نیکان هزاران هزار

رها لیک در شهر ، سگ های هار

عدالت شده بی پناه و غریب

ستم ، یکه تاز فراز و نشیب

دروغ و فریب آن چنان یافت جاه

که شد راستی نزد قاضی گناه

خرد همچو سرگین شده پایمال

به نزد تو جهل است عین کمال

گریبان دانش دریدی چنان

که آواره گشتند فرزانگان

به حکم تو اوباش ، آقا شدند

به مسند نشستند و بالا شدند

دریدند و خوردند و اندوختند

شکستند و ویرانه را سوختند


به تاراج بردند این رهزنان
زناموس تا جان و ایمان و نان

به دست اراذل فتاده وطن

چو گوهر به منقار زاغ و زغن

خلایق به تنگ آمده از ستم

نداری تو جز بهر خود هیچ غم!

فغان زین همه ظلم وبیداد ، آه

شب است و حصار و دل قتل گاه

***

ببین آفتاب لب بام را
ببین قسمت خالیِ جام را

نمانده است یعنی که دیگر مجال

گذشته است هنگام خواب و خیال

فرود آی ، یعنی ز اورنگ "من"

عبا و عمامه به سویی فکن

که این ها نیاید کسی را به کار

چو شد نوبت کار پروردگار

فرود آر این رایت شرک را

مر آتش زن این باور چرک را

گذشته است ایام خود کامگی

بزن بر زمین جام خود کامگی

رها کن گریبان دل خستگان

به پایان رسیده است این داستان

گریزی نباشد تو را از جواب

که اکنون رسیده است روز حساب


شعری از سرکار خانم «صدیقه وسمقی»

و سوگند به قلم و آنچه می نگارد


قلم توتم من است ، توتم ماست ، به قلمم سوگند ، به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند ، به رشحه ی خونی که از زبانش می تراود سوگند ، به ضجه های دردی که از سینه اش بر می آید سوگند...

که توتم مقدسم را نمی فروشم ، نمی کشم ، گوشت و خونش را نمی خورم ، به دست زورش تسلیم نمی کنم ، به کیسه زرش نمی بخشم ، به سر انگشت تزویرش نمی سپارم

دستم را قلم می کنم و قلمم را از دست نمی گذارم ، چشم هایم را کور می کنم ، گوشهایم را کر می کنم ، پاهایم را می شکنم ، انگشتم را بند بند می برم ، سینه ام را می شکافم ، قلبم را می کشم ، حتی زبانم را می برم و لبم را می دوزم....

اما قلمم را به بیگانه نمی دهم

به جان او سوگند که جان را فدیه اش می کنم ، اسماعیلم را قربانیش می کنم ، به خون سیاه او سوگند که در غدیر خون سرخم غوطه می خورم ، به فرمان او ، هر جا مرا بخواند ، هر جا مرا براند، در طاعتش درنگ نمی کنم.

قلم توتم من است ، امانت روح القدس من است ، ودیعه مریم پاک من است ، صلیب مقدس من است ، در وفای او ، اسیر قیصر نمی شوم ، زرخرید یهود نمی شوم ، تسلیم فریسان نمی شوم.

بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم به صلیبم کشند ، به چهار میخم کوبند ، تا او که استوانه حیاتم بوده است ، صلیب مرگم شود ، شاهد رسالتم گردد ، گواه شهادتم باشد تا خدا ببیند که به نامجویی ، بر قلمم بالا نرفته ام ، تا خلق بداند که به کامجویی بر سفره گوشت حرام توتمم ننشته ام.....

...... هر کسی را ، هر قبیله ای را توتمی است ؛ توتم من ، توتم قبیله من قلم است.

قلم زبان خدا است ، قلم امانت آدم است ، قلم ودیعه عشق است ، هر کسی توتمی دارد

و قلم توتم من است

و قلم توتم ما است.

« دکتر علی شریعتی »


ستمکار


نماند ستمکار بد روزگار         بماند بر او لعنت پایدار


سعدی


گیرم که در باورتان...


گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام
و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است
با ریشه چه می کنید؟
گیرم که بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده اید
پرواز را علامت ممنوع می زنید
با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید؟
گیرم که می زنید
گیرم که می برید
گیرم که می کشید
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید؟

(خسرو گلسرخی)